(آنجا که همه در امتناع از آگاهی سکوت کرده اند)
آیا وقتی آن فرا نرسیده که از زندگیای ذلتبار، جهالت و بیزبانی پرهیز
نماییم و در قبال سرنوشت خویش سکوت نکنیم؟ بر همه واضیح و مبرهن است که سکوت،
فراموشی و فاجعه رابطه مستقیم دارند. سکوت فراموشی را در پی دارد و فراموشی در
درون خود نطفهی نامشروع فاجعه را میپروراند. فاجعه زادهی رابطه نامشروع سکوت و
فراموشی است. و همچنان فجایع در بستر نرم و بیسروصدا و در جغرافیای سکوت رخ میدهد.
فرصتهای زندگی کردن را از آدمها میگیرد؛ فاجعه آدمهای شکمچران را که بیشرمانه
سر بر زانوی بیغیرتی میگذارند تا اینکه فاجعه رخ دهد و دستی سیاهِ نامرئیای از
غیب بیاید تا زندگی شان را تغییر دهد، همچون آدمها را از آوردگاه زندگی پرتِ شان میکند.
زمینه و بستر وقوع فاجعه جایی است که در آن فراموشی و سکوت سایه افگنده و آدمهای
ساکن در همچون جغرافیای سکوت ساکت و بیزبان اند. منظورِ من از جغرافیای سکوت
منطقهای است که در آنجا زندگی کردن تعطیل است و آدمهای که در آنجا استند بیصدا
و بیحرکت در آرزوی رسیدن مرگ زنده اند. جغرافیایی که در درون کشوری به نام
افغانستان و ولایتی به نام غور واقع شده است. جغرافیایی که بر مردماناش هرگونهای
از تبیعض و اجحاف صورت میگیرد ولی هیچ صدایی در گلو ندارند، و هیچ ارادهی ندارند
که از بیدادگری و تبعیضِهای روا داشته در حق شان فریاد بزنند و به سگگریها و
خیانتهای آدمهای سخیف «نه!» بگویند. جغرافیایی سکوت که ساکنیناش از بیخبری و
جهالت برای «لنگی سیاه» رأی میدهند تا در روز قیامت «مادرکلان» نماینده شان آنها
را شفاعت کند و از آتش دوزخ نجات شان دهد.
منظورِ من از جغرافیای سکوت ولسوالی «لعل و سرجنگل» است؛ یکی از نُه ولسوالی
ولایت غور که همهی باشندههایش قوم هزاره است، قومی که انگار خلق شده تا زجر
بکشند و بیهیچ دلیل در هر جای این کشور به جرم چشمهای بادامی و هزاره بودن سلاخی
شوند. اگر از حافظهی تان پاک نشده باشد، سال گذشته چهارده باشندهی جغرافیای سکوت
از موتر پیاده میشوند، هویت شان پرسیده شده و بعداز اینکه معلوم میشوند هزاره
استند، به رگبار بسته شده سوراخ سوراخ شئند، باقیماندههای که فقط گاهی گریه بلد
استند، حتا گریه هم نکردند، بلکه سکوت کردند و بعداز چهلروزه شدن فاجعه «گاو» کشتند
و به صورت دستهجمعی فاجعه را به فراموشی سپردند، تااینکه فاجعهای دیگر از درون
سکوت و فراموشی سر برآورد و جانِ کسانی دیگری را بگیرد. آیا اینهمه فاجعه نیست؟
است. ولی این یک گونهای از فاجعه است. فاجعه میتواند به گونهای دیگری نیز واقع
شود. فاجعهی نرم که از درون جهل و بیخاصیت بودن آدمها انفجار صورت میگیرد و
مردمِ خواب رفته را از نگاه فکری نابود میکند. مردمی که زندگی شرافتمندانه و
انسانی را خوش ندارند، آزادی و آگاهی را خوش ندارند. جنگ و مبارزه نمیکنند ولی در
حالت صلح بدبخت اند. در جغرافیای سکوت آدمها به لحاظ نفوس بسیار اند ولی بسیار
بودن شان در ساماندهی جامعه و واقعیتهای اجتماعی که با آن مواجه اند، هیچ نقشی
ندارد و در واقع هیچ اند. نفوس جغرافیای سکوت را دقیق نمیدانم، چرا که تا
به حال هیچ سرشماری و آمار دقیق در این رابطه وجود ندارد. امّا در یک مقیاس
باشندههای این ولسوالی با رأی شان نصفِ سهمِ نمایندگی در پارلمان را به خود
اختصاص دادند و در برابر هفت ولسوالی به شمول مرکز ولایت غور(چغچران)، که سهم همهی
ولایت شش وکیل در پارلمان است، سه نماینده را با بیشترین رأی برگزیدند. امّا چه
آدمهای را به حیث نماینده برگزیده و به پارلمان فرستادند؟! به هرصورت؛ حالا باید
از فاجعه در اساسیترین نهاد اجتماعی، در جغرافیای سکوت که منظور از این نبشته نیز
است، بنویسم.
معارف در جغرافیای سکوت: بدون شک
آگاهی، علم و دانش برای بشر از هر چیزی ضروریتر است که در واقع دانش و علم ناجی و
روشنایی برای بشر در عصر فاجعه است. ما اکنون در دورهای زیست میکنیم که بدون
دانش و علم هیچ وسیله و چراغی نداریم که به روشنایی و آیندهِی بهتر از اکنون
برسیم. در افغانستان که بیش از همه نیازمند دانش و علم است، وضعیت به شدت خراب
بوده و نهادهای آموزش و پرورش از بدترین و کثیفترین نهادها به حساب میرود. اما،
من قصد ندارم بحث کلی در رابطه به نهاد آموزش و پرورش در سطح افغانستان و یا در
سطح ولایت غور نمایم، بلکه موضوع من در این نبشته وضعیت آموزش و پرورش در جغرافیای
سکوت(ولسوالی لعل و سرجنگل) است. جغرافیای که در این دوره_بیشتر از یک دهه پس از
طالبان_ شاید یک گلوله هم بر ضد حکومت فیر نشده باشد، جغرافیای که تا هنوز هیچ
مکتبی آتش زده نشده، چرا که تا هنوز مکتبی ساخته نشده، اگر تهداب گذاشته شده قبل
از کامل شدن به آثار باستانی تبدیل شده و دانشآموزان بر روی سنگها مینشینند.
جغرافیای که تمام زور نمایندههای پارلماناش فقط در نصب و برکناری آمر معارف این
ولسوالی مصرف میشود. میخواهم از ساده ترین موارد آغاز کنم، از دفترچه حاضری دانشآموزان
که سرمعلم مکتب در روزهای اول بهار زیر سنگ گذاشته بوده و در وسط سال وقتی میخواهد
دفترچه حاضری را از زیر سنگها بکشد و امضاء کند، میبیند که نصفِ دفترچه حاضری را
«موش» خورده است.
به نظر تو مخاطب! این فاجعه نیست؟ آیا وضعیت سگیای معارف کمتر از
فاجعهای «بادگاه» است؟ سکوت در برابر همچون وضعیت فاجعه نیست؟ میخواهم از مکاتبی
بنویسم که بیست و هفت دانشآموز فارغ داشته و این بیست و هفت دانشآموز همه در
کانکور ناکام و نمره زیر صد را میگیرند، از مکاتبی مینویسم که دانشآموزان صنوف
یازدهم و دوازهماش متن مضون دری را درست خوانده نمیتوانند و دانشآموزان صنف نهم
و دهم نام شان را درست بلد نیستند. با همچون نسلِ ناکام و نسلِ سکوت چگونه به
استقبال فردای بهتر از امروز برویم؟ ما مجبوریم تا آموختهای امروز را فردا زندگی
کنیم، اگر آموختهای امروز ما همچنان بماند، فردای ما تاریکتر از این نخواهد بود؟
بگذارید از آمریت معارف ولسوالی لعل و سرجنگل بنویسم که چندبار برکنار شده و انگار
نماینده حامیای این فرد به غیر از این مهره، دیگر هیچ کسی را در این ولسوالیِ
سکوت موکلاش نمیداند، انگار به غیر از او دیگر کسی دیگر تا صنف چهاره درس
نخوانده است. کسی را که به جرم دزدی و اختلاس در سارنوالی دوسیه دارد، ولی بازهم
برای بار هزارم هم نامزدِ پستِ آمریت معارف است و وکیل همتبارش بیشرمانه از
همچون آدمِ بیخاصیت حمایت میکند، فاجعه است. اگر اینبار هم_ در این رقابت پُست
آمریت معارف ولسوالی لعل و سرجنگل که بزودی امتحانش است_ دزد معروف لعل اداره این
نهاد را در جغرافیای سکوت به گروگان بگیرد؛ سکوت کردن و بیتفاوت بودن در قبال
سرنوشت برادر و خواهر کوچک مان و فراموشی تجربههای تلخ گذشته، بر ما مرگ است.
(پیشنهاد من به نمایندههای لعل و سرجنگل در پارلمان این است؛ اگر اندکی وجدان
دارید بگذارید این بار یک بیگانه برود و شما نظارت کنید!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر